روزگاریســت که ؛ آدمــها فقط سقف مشــترک دارن ، نه زندگی مشــترک ...


به فرزندانمان در کودکی وقت بیشتری برای عروسک بازی بدهیم تا وقتی بزرگ شدند با آدم ها بازی نکنند

به سرنوشت بگویید: اسباب بازی هایت بی‌جان نیستند...آدمند...می شکنند...آرامتر ... !!

يادها رفتند و ما هم ميرويم از يادها  . . .  کي بماند برگ کاهي در ميان بادها

                               1102 700 914 98+  -   1102 700 939 98+  
                                            ebi.sansiro@gmail.com 

همه آدم‌ها

همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما پول‌دارها محترمترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرف‌دارترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بچه‌ها واجب‌ترند .
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما خانم‌ها مقدم‌ترند . 
همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما سیاه‌ها بدبخت‌ترند و سفیدها برترند... 
البته تبعیضی در کارنیست .
در کل همه آدم‌ها با هم برابرند ، اما بعضی‌ها برابرترند

من که تسبيـح نبودم

من که تسبيح نبودم ، تو مرا چرخاندي


مشت بر مهره تنهايي من پـيچـاندي


مهر دستان تو دنبال دعايي مي گشت


بـارها دور زدي ذهن مرا گرداندي


ذکرها گـفتي و بر گفته خود خـنديدي


از همين نـغمه تاريک مرا تـرساندي


بر لبت نام خدا بود ، خدا شاهد ماست


بر لبت نام خدا بود و مرا رقـصاندي


دست ويرانـگر تو عادت چرخيدن داشت


عادتت را به غلط چرخه ايمان خواندي


قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود


تو ولي گشتي و اين گمشده را لرزاندي


جمع کن: رشته ايمان دلم پـاره شده ست


من که تسبيـح نبودم ، تو چرا چرخاندي؟

ادامه مطلب بابت این تیتر عذر خواهم اما دوست دارم گاهی وقت ها کارهائی رو up کنم که واقعــــا تیترهاش رو هرکسی میخونه واقعا در فرهنگ سازی کمکی به این مرزو بوم بکنه - چنانچه که استعمارگران برای چپاول کشورها اول فرهنگشان را میگیرند سپس وطنشان را

Mr -وقتی فهمیدی قرار نیست با هر زن یا دختری که دوست شدی،به رختخواب بری؛هر وقت یاد گرفتی بدون توقع دوستی کنی ...هر وقت فهمیدی هر کسی که دوستت شد،دوست ‌دخترت نیست و برای جواب سلامش باید به یک علیک محترمانه فکر کنی نه به پیدا کردن یک مکان ....اون وقت میتونی روی همراهی و همدلیه یـــه دختر به عنوان جنس مخالفت حساب کنی 

با سپاس : ebi pic

ترسم از آن است
آنقدر پیر شوم ،
که دندانی برای روی جگر گذاشتن نداشته باشم

پیامبر اکرم(ص) می فرمایند :

پیامبر اکرم(ص) می فرمایند :
به پنج دلیل کودکان را دوست دارم؛
اول اینکه با خاک بازی می کنند، چون تکبر ندارند.
گریه می کنند ، چون گریه کلید بهشت است.
قهر می کنند و زود آشتی، چون کینه به دل ندارند.
چیزی را که می سازند زود خراب می کنند، چون به دنیا دلبستگی ندارند.
خوراکی که دارند می خورند و برای فردا نگه نمی دارند ، چون آرزوهای دراز ندارند.

دانش زندگی

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم.
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد.
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب.
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد.
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است.
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.


نجس ترین چیز

 روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟ برای همین کار، وزیرش را مامور می کند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند، تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد و عازم دیار خود می شود. در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سوال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد. چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است، تو اینکار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

 خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را (اسمشو نبر را) انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری.

پروفسور حسابی و پروفسور انیشتین

پروفسور حسابی؛ ملقب به پدر فیزیک ایران بعد از ملاقاتی که با انیشتین داشتند و پس از آنکه انیشتین به ایشان نوید می دهند که نظریه شما در آینده ای نه چندان دور، علم فیزیک را در جهان متحول خواهد کرد، به پروفسور پیشنهاد می دهد که برای تکمیل نظریه خود در آزمایشگاه مجهز دانشگاه شیکاگو به کار خود ادامه دهد. در ادامه ایمیل خاطره ای بسیار آموزنده از ایشان در دانشگاه شیکاگو نقل شده که هر ایرانی را به فکر وا می دارد. امیدوارم شما دوستان هم فرصت خوندنش رو از دست ندهید ...

دانشگاه شیکاگو بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود.

من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند.

از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد، این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند.

نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می شد که در آن آزمایشگاه به من داده بودند. این میز کشوی کوچکی داشت.

از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است!

فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم. چک را به او دادم و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است. ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده و در کشوی میز من جا مانده است. و اضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود.

پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید. آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.

توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده ای چنین پاسخ داد: "بله، حق با شماست. ولی باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست."

"این نکته، تذکر یک واقعیت بزرگ و آموزنده بود. نکته ای ساده که متاسفانه ما در کشورمان نسبت به آن بی توجه هستیم."

یک روز که در آزمایشگاه مشغول به کار بودم، دیدم همین پروفسور از دور مرا به شکلی غیر معمول، نگاه می کند. وقتی متوجه شد که من از طرز دقت او نسبت به خودم متعجب شده ام، با لبخندی بسیار
جذابی کنارم آمد و گفت: آقای دکتر حسابی، شما تازگی ها چقدر صورتتان شبیه افراد آرزومند شده است؟ آیا به دنبال چیزی می گردید، یا گم گشته خاصی دارید؟

من که از توجه پروفسور تعجب کرده بودم با حالت قدرشناسی گفتم: بله، من مشغول تجربه ی نظریه ی خودم در مورد عبور نور از مجاورت ماده هستم. برای همین، اگر یک فلز با چگالی زیاد، مثل شمش طلا با عیار بالا داشتم، از آزمایش های متعدد، روی فلزهای معمولی خلاص می شدم و نتایج بهتری را در فرصت کمتری به دست می آوردم؛ البته این یک آرزوست.

او به محض شنیدن خواسته ام، گفت: پس چرا به من نمی گویید؟

گفتم آخر خواسته من، چیز عملی نیست. من با شمش آلومینیوم، میله برنز و میله آهنی تجربیاتی داشته ام. ولی نتایج کافی نگرفته ام و می دانم که دستیابی به خواسته ام غیر ممکن است.

پروفسور وقتی حرف های مرا شنید از ته دل خنده ای کرد و اشاره کرد که همراه او بروم.

با پروفسور به اتاق تلفنخانه دانشگاه آمدیم. پروفسور با لبخند و شوق، به خانمی که تلفنچی و کارمند جوان آنجا بود، سفارش شمش طلا داد و خداحافظی کرد و رفت.

من که هنوز باورم نمی شد، فکر می کردم پروفسور قصد شوخی دارد و سربه سرم می گذارد. با نومیدی به تعطیلات آخر هفته رفتم.

در واقع 72 ساعت بعد، یعنی روز دوشنبه که به آزمایشگاه آمدم، دیدم جعبه ای روز میز آزمایشگاه است. یادداشتی هم از طرف همان خانم تلفنچی، روی جعبه قرار داشت که نوشته بود امیدوارم این شمش طلا، به طول 25 سانتی متر و با قطر 5 سانتی متر با عیار بسیار بالایی به میزان 24، که تقاضا کرده اید، نتایج بسیار خوبی برای کار تحقیقی شما بدست دهد.

با ناباوری ولی اشتیاق و امید به آینده ای روشن کارم را شروع کردم. شب و روز مطالعه و آزمایش می کردم تا بهترین نتایج را بدست آورم.

حالا دیگر نظریه ام شکل گرفته بود و مبتنی بر تحقیقات علمی عمیق و گسترده ای شده بود.

بعد از یکسال که آزمایش های بسیار جالبی را با نتایج بسیار ارزشمندی به دست آورده بودم، نزد آن خانم آوردم و شمش طلای خرده شده و تکه تکه را که هزار جور آزمایش روی آن انجام داده بودم را داخل یک
جعبه روی میز خانم تلفنچی گذاشتم.

به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا شناخت و با لبخند پر مهر و امیدی، از من پرسید: آیا از تحقیقات خود، نتایج لازم را بدست آوردید؟

فوراً پاسخ دادم: بلی، نتایج بسیار عالی و شایان توجهی، بدست آوردم. به همین دلیل نزد شما آمده ام که شمش را پس بدهم، ولی بسیار نگران هستم. زیرا این شمش، دیگر آن شمش اولی نیست، و در جعبه را باز کردم و شمش تکه تکه شده را به او نشان دادم و پرسیدم حالا باید چه کار کنم؟ چون قسمتی از این شمش را بریده ام، سوهان زده ام و طبیعتاً مقداری از طلاها دور ریخته شده است.

خانم تلفنچی با همان روی خوش لبخند بیشتری زد و به من گفت: اصلاً مهم نیست، نتایج آزمایش شما برای ما مهم است. مسئولیت پس دادن این شمش با من است.

وقتی با قدم های آرام و تفکری ژرف از آنچه گذشته است، به خوابگاه می آمدم، به این مهم رسیدم، که علت ترقی کشورهای توسعه یافته، همین اطمینان خاطر و احترام کارکنان مراکز تحقیقاتی می باشد و بس، یعنی کافیست شما در یک مرکز آموزشی، دانشگاهی و یا تحقیقاتی کار کنید، دیگر فرقی نمی کند که شما تلفنچی باشید یا استاد.

چون تمام مجموعه آن مراکز در کشورهای پیشرفته دارای احترام هستند و بسیار طبیعی است که وقتی دست یک پژوهشگری در امر تحقیقات و یا تمام تجهیزات باز باشد و دارای احترامی شایسته باشد، حاصلی به جز توسعه علمی در پی نخواهد داشت.


منبع: کتاب استاد عشق تالیف ایرج حسابی

داستان کامل زنده بگور اثر صادق هدایت

داستان کامل زنده بگور اثر صادق هدایت 

(میتوانید کپی کرده و در جایی ذخیره نمایید تا به حال فرصت بخوانید)

" لطفا ادامه مطلب"


ادامه نوشته

درس زندگی

ازتون میخوام علیرغم طولانی بودنش برای خوندنش وقت بذارید

ٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌٌ

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
 
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست.
 
سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.
 
سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.
 
پدر گفت : چرا ؟ مگر نامه ی اولم را باز نکردید ؟ برایتان در پاکت نامه پول زیادی فرستاده بودم! پسر گفت : نه . پدر پرسید : برادرت کجاست ؟ پسر گفت : بعد از فوت مادر کسی نبود که او را نصیحت کند ، او هم با دوستان ناباب آشنا شد و با آنان رفت .
پدر تعجب کرد و گفت : چرا؟ مگر نامه ای را که در آن از او خواستم از دوستان ناباب دوری گزیند ، نخواندید؟ پسر گفت :نه ... مرد گفت : خواهرت کجاست ؟ پسر گفت : با همان پسری که مدت ها خواستگارش بود ازدواج کرد الآن هم در زندگی با او بدبخت است. پدر با تأثر گفت : او هم نامه‌ی من را نخواند که در آن نوشته بودم این پسر آبرودار و خوش نامی نیست و من با این ازدواج مخالفم ؟ پسر گفت : نه ...
به حال آن خانواده فکر کردم و این که چگونه از هم پاشید ، سپس چشمم به قرآن روی طاقچه افتاد که در قوطی مخملی زیبایی قرار داشت. وای بر من ...! رفتار من با كلام الله مثل رفتار آن بچه ها با نامه های پدرشان است! من هم قرآن را می‌بندم و در کتابخانه ام می گذارم و آن را نمی خوانم و از آنچه دراوست، سودی نمی برم، در حالی که تمام آن روش زندگی من است
.
.
.
ای کاش فکر می کردیم
.
.


قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند.
و بالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد
دکتر شریعتی

سفره خالي

ياد دارم در غروبی سرد سرد !

ميگذشت از كوچه ما دوره گرد!

داد میزد: كهنه قالي ميخرم !

دست دوم جنس عالي ميخرم! 

كاسه و ظرف سفالي ميخرم! 

گر نداري،كوزه خالي ميخرم!

اشك در چشمان بابا حلقه بست ،

عاقبت آهي كشيد بغضش شكست:

اول ماه است و نان درسفره نيست،

اي خداشکرت ولي اين زندگيست؟

بوي نان تازه هوشش برده بود! 

اتفاقا مادرم هم روزه بود،

خواهرم بي روسري بيرون دويد!

گفت : آقا سفره خالي ميخريد؟

مخفی

نـــــــــــــــــــــــــــامه

ادامه نوشته

پیام آوران صحرا :


پیام آوران صحرا :

من آن سگ بی صاحبم
چراگاهم یک حیاط خشک
نه گرگ هست که بگیرم
نه عشق هست که بورزم
نه مرگ هست که بمیرانم
من سگ ولگرد هدایتم
عمری درخیابانها ولو
نه قلاده دارم نه آرزو

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند!

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند!

دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند!

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند!

صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند!

راستی آنچه که یادت دادیم
پر زدن نیست که درجاست بخند!

آدمک نغمه ی آغاز نخوان
به خدا آخر دنیاست بخند!

مرگ همین جاست بخند! ...

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند!

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند!

...

رفیق روزهای خوب ... رفیق خوب روزها ... همیشه ماندگار من ... همیشه در هنوز ها

ارزش نجات دادن

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک رابه نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

سیاست

کوچه راه عمر

در حال قدم زدن بودم که به کوچه ی رسیدم،،،

پیر مردی از آن خارج می شد،،،گفت من رفتم بن‌بست بود ! تو نرو !

گوش ندادم و از کنجکاوی وارد کوچه شدم،،،

به امید راهی،رفتم و رفتم...

رسیدم به آخر و دیدم بن‌بست است،،،برگشتم !

وقتی‌ به سر کوچه رسیدم پیر
 شده بودم !

جوانی را دیدم !

گفتم نرو،بن‌بست است !

اما گوش نداد و وارد کوچه شد،،،

"واین است داستان زندگی"

ما از فرط خوشبختی قیام میکنیم؟

ما از فرط خوشبختی قیام میکنیم؟

روزی که شیر یارانه ای را آزاد فروختیم..


 روزی که مادر در حیاط لواشک خشک میکرد..


روزهایی که پشت سر هم پدر دست پر به خانه می امد..


پستانهای دختر دایی رشد میکرد..من بی توجه فقط پی شمردن تیله هایم کف استخر بودم..


قدرت آب دوغ خیار دور همی بعد از ظهر آنقدر بود که تا شب گل کوچیک را انرژی میداد..

صدای تق تق چکش..پدر بزرگ لانه مرغ گوشه ی باغ را تعمیر میکند...

چرت عمو پرید..

گفتم: پدر بزرگ ..زمستان نزدیک است.. اما زود میرود..

جواب داد : نشاشیده شب دراز است.. مادر اخم کرد..

مرغهایی که زمستان را گذراندند / پدربزرگی که بهمن ماه لیز خورد و مرد..

لواشکهایی که زیر کرسی خورده شدند.. / پدری که رزقش را سرما کم کرد..

دختر دایی که بکارتش را در زیر زمین به برادرم داد...

ما دور هم آب گوشت نخوردیم..

آن سال پیکان مدل پنجاه و هفت..پیکان صفر بود..

آن زمستان سرد بود..ّما آماده نبودیم..

بی جنبه

تلاش برای فراموش کردن اونیکه دوسش داری مثل این میمونه که:

 کسی رو که تاحالا ندیدی بخوای به خاطر بیاری.. !

ادامه نوشته

پلک چشم من -   حجاب توست

می ستایم دخترکی را که تن فروشی نمی کند و هنر می فروشد

خواهرهنرمندم پلک چشم من

همیشه حجاب توست.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
-------------------- این قدر share بشه تا برسه به دست اوون بی غیرتایی که مملکت و به این روز انداختن  -----------------

واقعیت تلخ

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه‌هایش را سیر کند، 

گوشت بدن خودش را می‌کند و می‌داد به جوجه‌هایش می‌خوردند زمستان تمام شد و کلاغ مرد!

 اما بچه‌هایش نجات پیدا کردند و گفتند: آخی خوب شد مرد، راحت شدیم از این غذای تکراری!

این است واقعیت تلخ روزگار ما....

آدمـــــــ ها


انتقاد یا تائیــــد


من و ماهی

خـاطـرات بـا هـم بـودنـمـان

خـودمـان بـا هـم نـمـی مـانـیـم امـا خـاطـرات بـا هـم بـودنـمـان مـی مـانـد؛ روزگـارخـوبـی نـیـسـت وقـتـی اشـتـراک آدم هـا از اجـتـمـاعـشـان بـیـشـتـر مـی شـود..

فاحشه میشوم

خیـــــــالی نیست....!!!

از امشب ....

به افتخارت....

فاحشه میشوم. ...

شاید...

هـــــم خوابگی و آغـــــوشِ تـــو نصیبم شَــوَد...

آخـــــــر شنیده ام...

فاحشه پســــــــند شده ای

عاشق  من نباشی

لمسِ تن تو ، شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد

داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند

هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد

فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس

خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ، حرامم باد
اگـــر تـــو عـــاشق مـــن نبــــــــاشی 

"لحظات آرامش"

سوگند به روز وقتی نورمی گیرد وبه شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرده ام. (ضحی 1-2) 

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)

وهیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته ام(انبیا 87) 

و مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان متوهم  شدی که  گمان بردی  خودت بر همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24) 

و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از اوپس

بگیری  (حج 73)

پس چون شکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت وتمام وجودت لرزید چه لرزشی

، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمانهایی .( احزاب 10)

 تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به

سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها  مرا  بزاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام  63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است،هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)

غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) 

چه چیز جز بخشندگی ام  باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را درآسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره  به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیشاز فرو افتادن آن قطرهباران، ناامیدی تو را پوشانده بود  (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را  در خواب به

تمامی بازمی ستانم  تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت کهبه سویم بازگردی به این کارادامه میدهم. (انعام  60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت  می دهم  (قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم (فجر 28-29)

تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)